آرمان جونآرمان جون، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

آرمان جون،عشق مامان و بابا

یه تکه نان!!! و آرمان شکمو

این یه تیکه نونو برای اولین بار با ترس دادم دستت آرمانم....فقط بخاطر اینکه یکم آروم بشی... ولی خدا میدونه چقدر نگران بودم نکنه یه تیکه بزرگشو با دندونه نصفه و نیمت بکنی.... و عاشق میوه ای خوشمزه من.......................... ...
27 تير 1392

اولین خنده....اولین ترس

اولین خنده قشنگتو تو 3 ماهگیت به مامانت هدیه دادی. اینجا هم نمیدونم چرا یهو ترسیدی فدات شم....من فقط اسمتو صدا کردم گلم...این که ترس نداره...بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس آرمان بین عروسکاش ................. ...
25 تير 1392

مرد شدنت مبارکککککککککککککککککککککککککککک

9 آبان ساعت 5.5 رفتیم با بابایی و مامان بزرگ کرج ختنه ات کردیم.تو اینقدر پسر خوبی بودی که فقط وقتی منشی دکتر پاهاتو نگه داشت تا تکون ندی گریه کردی.البته اینارو بابایی تعریف کرد چون من دلم نیومد بیام داخل اتاق دکتر .تو ماشین که داشتیم میومدیم خونه چند دقیقه گریه کردی که دلم آتیش گرفت.دردو بلای تو تا ابد تو جونم.اصلا طاقت گریه هاتو ندارم. رسیدیم خونه آقاجون بهت استامینوفن دادم و تو هم شیرخوردیو رو پام خوابیدی. خدا رو شکر این  ا سترسو ترس از ختنتم گذشت ................. ...
25 تير 1392

15 روز مهمون مامان جون بودیم.

دو هفته به مامان جون و بابابزرگت زحمت داده بودیم .بنده خدا مامان   جون با وجود کمردرد برامون سنگ تموم گذاشت. دستشون درد نکنه.تو پسمل گلم از روز اول شبا خوابت منظم بود. قبل خواب از ساعت 9 تا 11.5 گریه هات شدید بودو کلی مارو نگران میکرد. کشف کردم که با صدای هود آروم میشی.تقریبا 12 شب که میخوابی تا 8 صبح هر دو ساعت پامیشی و شیر میخوای. بعد از اینکه خوابوندمت باید بیدار باشمو شیرمو بدوشم.آه زخمه و خون مییاد و تو گله من نمیتونی بخوری. سخته خیلییییییییییییییی ولی چون تو عشقمی تحمل میکنم. امروز بردیمت پیشه دکتر فولادی اونم برات ویتامین نوشت. هر روز 25 قطره. قربونه اون صورته پرموت بشم من همه میگن از بس میوه و سبزی خوردم شما اینج...
25 تير 1392

تولدت مبارک.........خوش اومدی گلم

 سلام پسر گلم. آرمان جونم تو سه شنبه 21 شهریور 1391 ساعت ١٠،٥ دقیقه در بیمارستان صارم به دنیا اومدی. مامان خیلی دلش میخواست لحظه به دنیا اومدنت رو ببینه و کلی براش برنامه ریزی کرده بود ولی متاسفانه منو بیهوش کردنو من اون لحظه قشنگو ندیدم وکلی غصه خوردم.خداروشکر از اتاق عمل فیلم گرفته بودیمو دلم به اون خوش بود.سزارینم خیلییییییییییییییییییییییی بد و دردناک بود ولی وقتی آوردنت تو اتاقم دردش برای لحظاتی از یادم رفت.وای که چه نازو خوشگل بودی.بابایی از خوشحالی داشت بال در میاورد.ما به همراه زن عمو انسی که خیلی تو زحمت افتاد یه شب بیمارستان موندیم.مامان جون به خاطر کمرش که عمل کرده نمیتونست پیش ما بمونه.واقعا از زن عموت ممنونم که تا صبح ...
25 تير 1392